منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

چند سوال باقی مانده را به کمک هم حل کردیم .پس از ان فربد با حالتی متفکر به من خیره شد. دو دقیقه ای به همین منوال سپری شد در اخره با تندی گفتم: اتفاقی افتاده؟
فربد در حالیکه دستش را زیر چانه اش جا به جامیکرد گفت: هنوز نه ولی شاید اتفاق بیوفته. با حرص گفتم: اهان عجب توضیح مبسوط و روشنی ارائه دادی.
- اخه نمی دونم چطوری بگم؟
در دلم گفتم: به کمک اون زبون درازت. خیلی کنجکاو شده بودم. میخواستم بدونم در چه موردی میخواهد حرف بزند سکوت کردم تا بتواند به افکارش نظمی دهد. بعداز چنددقیقه بالاخره به حرف امد و گفت: اگر تو... ا .... پس چرا این طوری نگام میکنی؟
روزنامه را به دست گرفتم و بدون توجه به او شروع به خواندن کردم.
- مثل اینکه داشتم باهات حرف میزدم ها. و روزنامه را از دستم کشید.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: ادامه بدید
- ببین من میخوام نظرت رو در باره پیشنهادم بپرسم شایدم دو پیشنهاد البته به جواب تو بستگی داره.... وقتی باهات حرف میزنم منونگاه کن.
با عصبانیت گفتم: بالاخره نگاهتون کنم یا نه؟ نیم ساعته که منو معطل کردید . اصلا بهتره از خیر پیشنهاد شما بگذریم.
فربد مکثی کرد و بعد پرسید؟ تو قصد ازدواج داری؟ و به انتظار جواب به صورتم خیره شد.
- این چه ربطی به پیشنهادای شما داره؟
- حتما مربوط میشه
- خب بستگی به اون خاستگار داره که شما زحمت پیدا کردنشو کشیدی
- یعنی چی؟ تو اول بگو قصد ازدواج داری یا نه؟ بعد من در مورد خاستگار اطلاعات لازم رو میدم.
- حالا بر فرض بله.
با تعجب گفت: یعنی تو میخوای ازدواج کنی؟ فکر نمی کنی زود باشه؟
- حتما سنم مناسب بوده که شما خاستگار....
حرفم را برید و گفت:ا......ه من که برای تو خاستگار پیدا نکرد؟ خاستگاره منوپیدا کرده اصلا تو درباره مامانت فکر کردی؟ بعد از تو چیکار میکنه؟
- زندگی...مگه قرار بود چیکار کنه؟
- ولی من فکر نمیکردم این طرز فکرت باشه
- فکر کردید باید برای همیشه پیش مامانم بمونم؟
- نه ولی فکر میکردم حداقل تا یکی دوسال کنار مامانت بمونی
- اوه... حالا مگه رفتم محضر عقد کردم که شمااین طوری حرف میزنید؟ شما پرسیدید قصد ازدواج دارم یا نه منم گفتم برفض بله نگفتم که حتما.
- خب تو دوست داری شوهر ایندت چه خصوصیاتی داشته باشه؟
- گفتن نظراتم هیچ فایده ای نداره چون من منتظرم می مونم تا یکی بیاد خاستگاریم . خاستگاری نمیرم که خصوصیات همسر مورد علاقه ام را عنوان کنم. و با خنده افزودم: حالا کی هست؟ نگهبان مجتمع ؟ اگه اون باشه که از نظر طبقاتی باهم سنخیت داریم.
- نخیر خاستگار تومهیار محمدیه
خنده رو لبانم خشکید با تعجب به فربد که نگاهم میکرد خیره شدم.
- چیه یعنی اینقدر دور از انتظار بود؟
سعی کردم بر خودم مسلط شوم و پس از چند لحظه گفتم: اینم یکی دیگه از شوخیای بی مزتون بود؟
- تو فکر میکنی من اینقدر موقعیت نشناسم ؟ خب بالاخره مهیار با خصوصیات همسر اینده تو مطابقت داره یا نه؟
بی معطلی گفتم: نه
- نع؟ چرا مهیار پسر خوبیه ها شاید در ظاهر خشک به نظر بیاد ولی پسر....
حرفش را بریدم و گفتم: اصلا مسئله این حرفا نیست.
- پس سر چیه؟ چطوری درعرض چند ثانیه چنین جواب قاطعانه ای دادی؟ لازم نبود مدتی روی پیشنهادش فکر کنی؟
- گفتم که نه؟
- اخه چرا؟ بد قیافه اس. بی سواده معتاده بی کس و کاره اخه چه مشکلی داره؟
- هیچ مشکلی نداره تازه شایدم صد تا خصوصیات خوب دیگه ام داشته باشه ولی باز جواب منفیه.
- تا علتش واقعیت رو نگی دست از سرت برنمیدارم می دونی که ادم بد پیله ای هستم.
- یعنی شما نمی دونید؟
- اگر میدونستم وقتم رو با التماس کردن به توتلف نمی کردم فقط دعا کن علت بی خودی نباشه..
- فاصله طبقاتی به نظر شما علت بیخودیه؟
بالحن ناباوری گفت: یعنی توبه مهیار علاقه دار ی فقط بخاطر فاصله....
با عجله گفتم: من کی همچین حرفی زدم ؟ گفتم علت اصلی مخالفتم اینه.
- پس به جز فاصله طبقاتی علت دیگه ای هم وجود داره درست فهمیدم.
- اوهوم
فربد در حالیکه بر میخاستگفت:ببین هرچه سعی می کنم خودم رو کنترل کنم نمی تونم باید حرفم روبزنم و گرنه خفه میشم به نظر من علت اصلیت فوق العاده بچگانه اس وبه عبارت دیگه احمقانه اس.
با خونسردی گفتم: نظر شما برام اهمیت نداره...حالا پیشنهاد دومتون..
ابروهاش را بالا بردوگفت: باشه طلبت ورفت و تا نیم ساعت مانده به پایان وقت کاری پیدایش نشد. به او که مدد مانده بود وبرای گفتن حرفهایش دنبال جمله اغازین میگشت نگاهی انداختم و گفتم: برام خاستگار جدید اومده؟
با دوگام سریع خودش رابه من رساند و گفت: ببین میخوام با مهیار تماس بگیرم.. هنوز سر حرفت هستی؟ یعنی بگم جوابش منفیه؟
- اوهوم .. در ضمن به اقای محمدی بگید از این به بعد خودش برای خاستگاری اقدام کنه این روزا واسطه اونم واسطه ای مثل شما چندان برای این کار مناسب نیست.
-به نظر من مهیار باید یه نون بخوره صد تا خیر کنه که تو جوابت منفی بود وگرنه با این زبون دراز تو اب خوش از گلوش پایین نمی رفت.
- میتونید در عالم دوستی یه هفت هشت متری از زبونت رو بهش اهدا کنی.
- اگر یه میلیمتر از زبونم رو به کسی بدم دیگه از پس تو برنمیام و با حرص ترکم کرد.
با عجله نامش را صدا زدم . برگشت وگفت: حاضر جوابی دیگه ای مونده که یادت رفته باشه؟
درحالیکه سعی میکردم نخندم گفتم: یه طوری بهش بگید که زیاد ناراحت نشه.
- ناراحت.. من که جای اون بودم خوشحالم میشدم.
- حالا که نیستید خداحافظ.
- خداحافظ توو اون زبون درازت و در حالیکه میخندیدرفت.
**********
یک هفته ای از جریانخاستگاری می گذشت که فربد به سراغم امد .
- میخوام باهات صحبت کنم می تونی راه برگشت رو بامن باشی؟
سری به علامت ممممممثبت تکان دادم.
- پس قرار داد منع معاشرت لغو شد.
برای اینکه متوجه خنده ام نشود سرم را پایین انداختم وگفتم: بله
- چطوری لغو شد؟
نگاهش کردم . چشمانش از کنجکاوی برق میزد.
- شما بذارید به حساب یه تصمیم انی و غیر معقول
- ولی مامانت ادم غیر معقولی به نظر نمیاد . به نظر من میخواسته تو در اثر معاشرت با من به سطوح بالا تری از انسانیت ارتقا پیدا کنی.
میخواستم جوابش را بدهم که تلفن به صدا در امد . فربد در حالیکه میرفتگفت: اگر یه بار جواب منوندی اتفاقی برات نمی یوفته.
یک ربع بعد در حالیکه کیفش را بدست گرفته بو د مقابلم ظاهر شد و گفت: من پایینم زیاد منتظرم نذاری.
کاری نمانده بودکه انجام ندهم همراه فربد راه افتادم. پنج دقیقه ای در سکوت سپری شد و بالاخره فربد سکوت را شکست و گفت: تقریبا یک هفته اس که درباره حرفای تو فکر میکنم ولی به نتیجه قانع کننده ای نرسیدم
با تعجب گفتم: کدوم حرفای من؟
- همون دلیل اصلی رد مهیار دیگه
نگاهی به او کردم و گفتم: خوش بحالتون
قیافه متعجبی به خود رگفت و گفت: چرا خوش بحال من؟
- برای اینکه اونقدر بی فکر و خیال هستید که به حرفای دیگران فکر میکنید اونم یه هفته.
- مثلا تو چه فکر خیالی داری؟
- یعنی شما نمی دونید؟
- به نظر من توموضوع رو بیش از حد بزرگ کردی
- همون طور که خودتونم گفتید این فقط نظر شماست.
لحظه ای بدون توجه به مقابلش با عصبانیت نگاهم کرد و با بو ق کشیده ماشینی که از روبرو می امد به خودش امد و به مقابل خیره شد. و با کف دست محکم روی فرمان کوبید.
پس از چندلحظه در صدد دلجویی برامدم : اگر ناراحتتون کردم معذرت میخام.
- معذرت خواهی لازم نیست یه کم عاقل شو
- چشم در اولین فرصت
- شوخی نکردم
- من نمیفهمم شما چی میگید . شما همیشه منطقی و عاقلانه حرف میزدید از شما تعجب میکنم.
- چرا؟ چون علت اصلی مخالفتت غیر منطقی و بچگانه اس؟
منم از تو تعجب میکنم بعضی اوقات یه حرفایی میزنیکه من ازت درس میگیرم ولی بعضی اوقات یه حرفایی میزنیکه ادم به شک میوفته که این حرفات رو باورکنه یا اون حرفات رو.
-من تاحالا غیر منطقی حرف نزدم ولی چون مهیار دوست شماست فکر میکنید....
نگذاشت حرفم را تکمیل کنم و گفت: یعنی تو اونقدر منو بچه فرض میکردی که سر خاستگارت که از قضا دوستم هست باهات بحث کنم که قبول کنی؟ نه خیر اصلا قضیه مهیار تموم شدورفت. من به مهیار یا یکی دیگه کار ندارم. میگم نحوه تصمیم گیری تواشتباهه اگر هر دلیل دیگه برای رد مهیار گفته بودی من اینقدر خودم روملزم نمی دونستم تا طرز فکرترو نسبت به این موضوع عوض کنم... مثلا چون وضع مالی شما نسبت به این سابق افت کرده نباید با یه ادم پولدار ازدواج کنی. مثلا چون دیپلمه هستی نباید با یه دکتر و مهندس ازدواج کنی. ببین من نمیخوام پای مهیار رو وسط بکشم ولی چون الان اون خاستگارت بوده مثال میزنم. مثلا وضعیت توو مهیار پادشاه و گدا نبوده.
- به هر حال من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که هم سطح خودمه.
- هم سطح از نظر تو فقط وضعیت مالیه دیگه.. واقعا برات متاسفم.
- منم برای شما متاسفم. چون به حرفای که میزنید اعتقاد ندارید و موقع عمل از زیر بار حرفاتون شونه خالی میکنید.... اصلا خود شما حاضرید با یه دختر که از خودتون بالاتره ازدواج کنید یا چون مرد هستید و حق انتخاب بیشتری دارید حاضرید با یه دختر که از خودتون پایین تره ازدواج کنید هان؟
-چرا حاضر نیستم؟ چون از نظر من هم سطح بودن به وضعیت مالی ربط نداره به فرهنگ و شعور و شخصیت اجتماعی طرفین ازدواج مربوطه.
- گفتم که اینا همه ش حرف و شعاره
- باور کن اگر قبلا همسر اینده ام رو انتخاب نکرده بودم برای اینکه بهت ثابت کنم به حرفام اعتقاد دارم....
حرفش را قطع کردم : دیدی همین حرف شما گواهی برای ادعای من.... شما رفتید سراغ دختری که از وضعیت مالی مشابهی برخورداره پس در نتیجه به حرفاتون معتقد نیستید این حرفا و شعار ها فقط برای اون عده اس که پای منبرتون نشستند. گوش خودتون اونا رو نمیشنوه بهش عمل نمیکنه شما نمی تونیدمنو از کاری منع کنید که خودتون انجامش میدید. در ضمن دیگه نمی خوام در این مورد بحث کنم و باقی راه را هر دو سکوت کردیم.
جلوی مجتمع میخواستم پیاده شوم که فربد به حرف در امد:
- هر چی دلت خاست بارم کردی ولی وقتی فهمیدی من چه کسی رو برای ازدواج انتخاب کردم اونوقت مجبوری بیای ازم عذرخواهی کنی..... حالا برو و خودتو برای روز معذرت خواهی اماده کن... عصر بخیر
با فربد خداحافظی کردم و پس از چند لحظه وارد مجتمع شدم و با دیدن کاغذی که روی اسانسور چسانده شده بود و روی ان جمله اسانسور خراب است نوشته شده بود؛ اه از نهادم بر امد.
صفحه 258
انتهای صفحه
ادامه دارد............


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:18 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 63
بازدید کل : 5308
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1